رایان جونمرایان جونم، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

رایان ماه من

رفتن به نرکوه

دیروز حدودای ساعت سه بودکه عمو محمدرضا بابای علی کوچولوزنگ زدبهم که من پشت درم بیادرو بازکن شما وبابایی خواب بودین عموگفت با مامان بزرگ میخوان برن نرکوه اومده بود خودمونوهم ببره نشست تاشماازخواب بیدارشدین بعدباهم رفتیم دنبال مامان بزرگ تو راه هم جیش شماره دوکرده بودی اصلایه وضعی رفتیم واست پمپرزخریدیم خونه مامان جون شستمت بعدش باهم رفتیم شیرینی سرای عمومجید داداش شوهرخاله.عمومحمدرضاواسه دوستاش زولبیابامیه گرفت واسه گل پسرمامانی هم بستنی اوردتاتوراه بهت بدم عزیزمامان بستنیاشوکه خوردهی سرک میکشیدواسه زولبیابامیه حالاکاش میخوردی مامانی فقط میخوای دستمالیش کنی وخودتوکثیف رفتیم روستااونجاعموینا یه خونه باغ ارث  پدری دارن هوای روستاخیلی خیلی ...
31 تير 1393

گل پسرم یه دونه اس

صبح حدودای ساعت ده ازخواب بیدارشدی شروع کردی به دست زدن نمیدونم چه خوابی دیده بودی ولی هرچه بود خوب کیفوربودی منم واست شعرخوندم تابیشترشارژ بشی رایان پسر یه دونه رایان چراغ خونه رایان من نمونه انقدقشنگ خودتوتکون میدادی ودس میزدی که نگو عشق مامانتی بخدا وقتی بهت صبحونه میدم بعضی وقتاپامیشی ازجات میای بوسم میکنی انقدبامحبتی که نگو با اون چشای خوشگل معصومت بهم نگاه میکنی ومیگی دو تت دا دم منم بیشترازقبل دیوونت میشم عزیزم ،امروزبا بابایی رفتی حمام تو وان خوشگلت نشستی وبا چنتا ازاسباب بازیات که بابایی واست گذاشته بودتو وان سرگرم بازی بودی نانازی مامان بعدافطارهم رفتیم خونه آغاجون شماهمش برمیگشتی میگفتی دو تت دا دم ماهم غرق لذت میشدیم بابا بزرگ اس...
28 تير 1393

دلتنگی

سلام خوشگلم خوبی؟ازعصرتاحالابا بابایی رفتی بیرون دلم خیلی واست تنگ شده عزیزم انقدشوق وذوق بیرون رفتن داشتی که نگو بابایی بهت گفت با مامان بای بای کن همینجورکه داشتی میرفتی بای بای میکردی فکر کنم میترسیدی نگام کنی من نزارمت بری خوشگل مهربونم مامان فدای قلب مهربون و صورت معصومت بشه انگارچنروزه ندیدمت بابایی زنگ زد گفت پسرت خیلی جیگره انقدقشنگ اسم عموشومیگفته که نگو بانازویه کم گریه میگفته مهدی مهدی ونگاش میکرده که یعنی منوهم ببرباخودت هیچی دیگه عموهم طاقت نیورده توروبرده خونشون امشب عزیزدلم افطاری خونه عموش بوده مامان فداش بشه عشششششششششقم ...
25 تير 1393

رفتن به گرگشو

ساعت حدود دوازده بودکه به بابامحمود زنگ زدم تابیادببرتت خانه بهداشت نوبت چک وزن داشتی امروزهوا فوق العاده گرم بود و توی این آفتاب وسط روز پوستت حسابی سوخت،خداروشکر همه چیت نرمال بود واز این بابت خیالم راحت شد اینروزا اکثرا با ماشینی که خاله زهره دوست گل مامان واسه تولدت اورده بود سرگرمی وانگاری خیلی دوسش داری هرکاری کردم موفق نشدم بخوابونمت یه دفعه چنان باکله زدی توچشمم داشتم ازدردبه خودم میپیچیدم الانم یه کوچولو ورم کرده هیچی دیگه بابایی مجبور شد شماروببره خونه بابابزرگ بلکه عمه هابتونن خوابت کنن مثل اینکه توراه خوابت برده بوده خداروشکر.نزدیکای اذان مغرب بودکه با بابایی برگشتین خونه تایه عالمه هم گرگشواوردی قربونت بشم خودت که حالیت نبودولی...
22 تير 1393

مراسم گره گشا

سلام به پسرگل مامان ودوستای مهربونش هرسال مصادف با شب پونزده ماه رمضون و تولد امام حسن مجتبی(ع) یه مراسم خیلی خیلی قشنگ توی جنوب برگزارمیشه به این صورت که همه اهالی شهرواسه بچه ها خوراکی وتنقلات میخرن ومنتظرمیشن که بچه ها برن خونه هاشون بچه ها هم اکثرابصورت گروهی ودسته جمعی به درخونه هامیرن وتقاضای گره گشا یابه زبون محلی گرگشو میکنن وصاحبخونه ها بامهربونی به بچه ها ازاون خوراکیاوتنقلاتی که خریدن میدن وازشون میخوان که براشون شعرگرگشوبخونن وبچه ها یکصدا میخونن خونه گچی پرهمه چی این مراسم خیلی خیلی قشنگه وهمه بچه ها فقیروثروتمندهمه توش شرکت میکنن البته خونه هایی که بچه کوچیک دارن وباصطلاح اولین ماه رمضونیه که بچشونودارن هفت نمونه بایدتنقلات ب...
21 تير 1393

خاطرات ماه رمضونیه گل پسر

صبح باگفتن علی علی ازخواب بیدارشدی  فکرکنم دلت واسه علی خاله سحرتنگ شده منم که این شباتاسحربیدارم روزاخیلی داغون میشم بیخوابی اذیتم میکنه اینجاهم که هواماشالله گرررررم توهم که هزارماشالله شیطون.ساعت یازده بودکه رفتیم خونه دایی محمداونجاهم کلی نق زدی تااینکه خداروشکر زندایی خوابت کردمنم گذاشتم اونجااومدم خونه کاراموانجام دادم ساعت حدودپنج بودکه اومدم خونه دایی افطاراونجابودیم توهم اصلانزاشته بودی زندایینابخوابن بعدافطارمنوتو و بابایی باموتورعمومهدی رفتیم توخیابون واسه خودمون کلی چرخیدیم که یکدفعه بنزینش تموم شدقفل کرد نزدیک بودبفتیم خدابهمون رحم کردمنم خیلی ترسیدم امشب یاد گرفتی بالهجه خیلی قشنگت بگی دوتت داام یعنی دوست دارم هم خودت کلی ...
14 تير 1393

دومین ماه رمضون رایان

سلام عزیزدلم امروزپنج روزازماه رمضون میگذره ودومین ماه رمضونیه که دیدی انشالله صدتاماه رمضونوببینی اولین روزماه رمضون امسال توخواب بودی منم ناراحت بودم که چراتوپای سفره نیستی تااینکه بالاخره ازخواب بیدارشدی واومدی پای سفره وگرفتارشیطونی شدی یه شب هم باخودم بردمت مسجدتابچه هاگرفتارشیطونی وبازی بودن توهم دنبالشون راه افتاده بودی همینکه شروع کردن به قران خوندن زدی زیرگریه منم زنگ زدم به بابایی تابیاددنبالت دیگه مجبورشدم ببرمت توکوچه اخه خیلی گریه میکردی توکوچه هم بچه هادوچرخه سواری میکردن توهم کلی ذوق کردی جوری که اصلادلت نمیخواست با بابایی بری بزورفرستادمت نازم منوببخش که دیربه دیرمیام خاطراتتوثبت میکنم ازعیدتاحالاچنتااتفاق بد واسمون پیش اومد ک...
12 تير 1393
1