رفتن به نرکوه
دیروز حدودای ساعت سه بودکه عمو محمدرضا بابای علی کوچولوزنگ زدبهم که من پشت درم بیادرو بازکن شما وبابایی خواب بودین عموگفت با مامان بزرگ میخوان برن نرکوه اومده بود خودمونوهم ببره نشست تاشماازخواب بیدارشدین بعدباهم رفتیم دنبال مامان بزرگ تو راه هم جیش شماره دوکرده بودی اصلایه وضعی رفتیم واست پمپرزخریدیم خونه مامان جون شستمت بعدش باهم رفتیم شیرینی سرای عمومجید داداش شوهرخاله.عمومحمدرضاواسه دوستاش زولبیابامیه گرفت واسه گل پسرمامانی هم بستنی اوردتاتوراه بهت بدم عزیزمامان بستنیاشوکه خوردهی سرک میکشیدواسه زولبیابامیه حالاکاش میخوردی مامانی فقط میخوای دستمالیش کنی وخودتوکثیف رفتیم روستااونجاعموینا یه خونه باغ ارث پدری دارن هوای روستاخیلی خیلی ...
نویسنده :
مامان و بابا
17:10